دستمالی برداشته بودم و تصمیم داشتم پنجره ی اتاقم را تمییز کنم. نزدیک عید نوروز است و من مثل همیشه برای رسیدن به بهار لحظه شماری میکنم.
بخش های پایین تر پنجره را به راحتی پاک کردم و از آن بخش ها می شد به وضوح آسمان را دید. دستم به قسمت های بالایی نمی رسید ، برای همین روی صندلی رفتم و کارم را ادامه دادم.
کوچه پر از همسایه و غریبه بود که از روبروی آپارتمان ما عبور می کردند و از آن پایین مرا می دیدند. بعضی از آن ها پوزخند می زدند و بعضی دیگر با تعجب لحظاتی به من خیره می شدند!
برای لحظه ای خجالت کشیدم و خواستم از صندلی پایین بروم و بقیه نظافت پنجره را به حال خود رها کنم اما بازم هم کسی که سال هاست در درونم با من زندگی می کند، به من گفت: حواست هست که بهار در راه است؟ و تو عاشق بهاری؟ و بی صبرانه منتظرش هستی؟
ناگهان دوباره از شوق رسیدن بهار شاد شدم و به یادآوردم که می خواهم با بهترین حال به استقبال فصلی بروم که عاشقش هستم و این عشق بین من و اوست پس چرا باید احساس پاکم را به دست قضاوت های دیگران بدهم؟!
عاشق باید شجاع باشد...شجاعت عاشق در دیوانگی اوست و دیوانگی او در شجاعتش!
پس اجازه ندهید کسی در جایگاه تصمیم گیری و قضاوت درباره ی عشق واقعی شما قرار گیرد.
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .